گوهر پنهان بقیع (س)
چهار شنبه 9 مرداد 1398برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : زهرا

شنبه 15 تير 1398برچسب:, :: 18:9 ::  نويسنده : زهرا

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 18:7 ::  نويسنده : زهرا

 

  یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند. هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند. لیست مهمان ها وکارهای عروسی ذهنش را پرکرده بود... برای عروس مهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند. از اینكه دایی اش سفربود و به عروسی نمی رسید دلخور بود... کاش می آمد ...

   خیلی ازكارت ها مخصوص بودند. مثلاً فلان دوست وفلان رئیس ...

  خودش کارت ها را می برد با همسرش! سفارش هم می كرد كه حتماً بیایند..

اگرنیایید دلخور می شوم. دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند وخوش بگذرانند. تدارک هم دیده بود. آهنگ و اُرکست هم حتماً باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها !!!

بهترین تالار شهر را آذین بسته ام. چند تا از دوستانم که خوب می رقصند حتماً باید باشند تا مجلس گرم شود. آخرشوخی نبود که شب عروسی بود...

همان شبی که هزار شب نمی شود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله می گوید به تمام مردان شهر محرم می شود این را ازفیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر می گیرند فهمیدم...

همان شبی که فراموش می شود عالم محضرخداست. آهان یادم آمد. این تالار محضرخدا نیست تا می توانید معصیت کنید. همان شبی که داماد هم آرایش می کند. همه وهمه آمدند حتی دایی و ... اما ...... کاش امام زمانمان "عج" بود. حق پدری دارد بر ما... مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عروس برایش كارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود. به تالار كه رسید سر در تالار نوشته بودند: (ورود امام زمان"عج" اكیداً ممنوع!) دورترها ایستاد وگفت : دخترم عروسیت مبارک! ولی ای كاش كاری می كردی تا من هم می توانستم بیایم .... مگرمی شود شب عروسی دختر، پدرنیاید؟ (آخه امامان پدرمعنوی ماهستن) دخترم من آمدم اما ... گوشه ای نشست ودست به دعا برداشت و برای خوشبختی دختردعا کرد....

 

یاصاحب الزمان شرمنده ایم 

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 18:3 ::  نويسنده : زهرا

سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این مسأله، که گریه بر امام حسین (ع) گناهان را می آمرزد، فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد.

 

 



ادامه مطلب ...
شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : زهرا

به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهید بشوم برای این که...

معلم که خنده اش گرفته بود ،پرید وسط حرف علی و گفت:

ببین علی جان ! موضوع انشاء این بود که «در آینده می خواهید چه کاره بشین.»

باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً ، پدر خودت چه کاره است؟

آقا اجازه ...

شهيد !

روحمان با یادشان شاد....

 

 

 

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : زهرا

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا
آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول
زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است


شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:55 ::  نويسنده : زهرا

سلام دوستان عزیز این ماجرا رو حتماً تا ته تهش بخونید

 چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست. گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و بنويس. گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چي شد؟
گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي
زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...
گفتم پس الآن اينجوري!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟
گفتم يعني چي؟
گفت به کسي سرطاني ميگن که نه زمان حاليشه، نه مکان، نه شب عاشورا حاليشه، نه تو حسينيه، نه مکان ميفهمه
گفت من سرطاني بودم
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، هرکي هر کي رو جور ميکرد تو اين خونه مجردي اونجا رختخواب گناه و معصيت...
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي

 

بقیه ی داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:53 ::  نويسنده : زهرا

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه

 

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
 
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
 
گفت: من رفتني ام!

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم
 
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
 
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
 
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
 
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
 
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
 
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

 
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
 
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
 
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
 
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
 
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
 
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
 
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
 
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
 
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
 
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
 
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
 
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
 
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
 
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و من ناز و خوردنی شدم
 
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟

 
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
 
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

 
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

 
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
 
گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چي؟
 
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
 
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟

باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد

 

 
برای ذوستانی که...
 

یادشون رفته من رفتنی ام ...
مرا ببخشید از صمیم قلب...

 

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : زهرا
يه دوستي عكسي رو بهم نشون داد كه فكر كردم واقعا زندگي به قدر كافي سخت هست اگه بي عشق وپشتوانه عاشقي هم بخواهي زندگي كني واي چي ميشه !!! براش يه كامنت گذاشتم كه مي خونيد!! 

عاشق بودن با عاشقانه زندگي كردن خيلي تفاوت داره !به قدر خواستن وخواستار بودن!!!!! به همين دليل هم اگرچه بخشي از عاشق بودن به نوعي بستگي به ژنتيك فرد داره!!! اما بخش مهم اون بستگي به تربيت و دريافته‌هاي آدم‌ها از محيط شون داره و هيچ ربطي به قوم ومليت نداره . ولي به آدم‌ها وبه خصوص به بچه ها بايد ياد داد كه عاشقانه زندگي كنند يعني نسبت به همه چيز با دقت باشند و با انصاف ورحم ومروت رفتار كنند و از همه مهمتر نسبت به رنج ديگران بي محبت وبي توجه نباشند يعني براي زحمت ديگران و رنجي كه بابت انجام هر كاري( هر چند كوچيك) متحمل مي‌شوند ارزش واحترم قائل باشند. اون وقت محبت و لبخند ديگران براشون ارزشمند ميشه وبراي ساختن اون لبخند ممكنه خيلي كارها رو انجام بدن . حالا بگو آيا اين عاشق بودن نيست!؟!؟!  

 

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 17:47 ::  نويسنده : زهرا

سنگ صبور امام زمان باشیم ...

یابن زهرا

مـــــــــــا راه را گم کرده ایم,

چهره ی دلخواه را گم کرده ایم,

مــــــــــا تو را در قعر چاه انداختیم, 

یوسف ما، چــــــــــــاه را گم کرده ایم !!!!


همیشه توقع داریم یوسف زهرا (عج) سنگ صبور ما باشند,

بیایم موضوع رو بر عکس کنیم.

چه اشکالی داره

یه برنامه رشد معنوی برای خودمون بریزیم تا

مـــــا سنگ صبور ایشون بشیم !!!؟


تا امام عصر همیشه پیش خودشون بگن خداروشکر که

یه علی،

یه مهدی،

یه زهرا،

یه معصومه،

یه ......

تو ایران دارم که دلتنگی هامو میتونم باهاش تقسیم کنم !!

 

در این روز جمعه هرکی موافقه بسم الله ....

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فرهنگی و آدرس z-as.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 23025
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content